🔹چرندپرند دوم
(مکتوب شهری)
🔺کبلایی دخو! تو قدیمها گاهی به درد مردم می خوردی. مشکلی به دوستانت رو میدادی، حل میکردی. این آخرها که سروصدایی از تو نبود میگفتم بلکه تو هم تریاکی شدهای، در گوشۀ اتاق، پای منقل لم دادهای. اما نگو که تو ناقُلایِ حقّه همان طورکه توی صوراسرافیل نوشته بودی، یواشکی، بیخبر، نمیدانم برای تحصیل علم کیمیا و لیمیا و سیمیا، گذاشتی در رفتی به هند. حُکْماً گنجنامه هم پیدا کردهای. در هرحال اگر سوءظنی درحق تو بردهام باید خیلی خیلی ببخشی. عذر میخواهم باز، الحمدلله به سلامت آمدی. جای شکرش باقیست. چرا که خوب سرِ وقتش رسیدی. برای اینکه کارها خیلی شُلوق پُلوق است.
خدا رفتگان همه را بیامرزد! خاک براش خبر نبرد. در قاقازان، ما یک «مُلا اینَک عَلی» داشتیم. روضهخوان خیلی شوخی بود. حالا نداشته باشد، با من هم خیلی میانه داشت. وقتی که میخواست روضه بخواند اول یک مقدمۀ دور و درازی میچید. هرچند بیادبیست، میگفت: مطلب اینطور خرفهمتر میشود.
در مَثَل مناقشه نیست. به نظرم میآید برای شما هم محض اینکه درست به مطلب پی ببرید، یک مقدمه بچینم بد نیست.
درقدیم الایام دردنیا یک دولت ایران بود.درهمسایگی ایران هم دولت یونان بود. دولت ایران درآن وقت، دماغش پرباد بود. از خودش خیلی راضی بود. یعنی بیادبی میشود، لولهنگَش خیلی آب میگرفت. (ص۷)👇
🔺کبّادۀ مَلِکُ المُلوکی دنیا را می کشید.
بلی! آن وقت در ایران، معشوقالسلطنه، محبوبالدوله، عَزیزالایاله، خوشگل خلوت، قشنگ حضور، مَلوس المُلک، نبود. در قصرها هم سُرسره نساخته بودند. مُلّاهای آن وقت هم چُماقالشریعه، حاجبُالشَّریعه، پارکُالشریعه نداشتند.
خلاصه آن وقت، کالسکهالاسلام، میز و صندلیالمذهب، اسب روسیالدّین وجود نداشت. خوش آن روزها! واقعاً که درست عهد پادشاه وِزوِزک بود. مخلص کلام، یک روز دولت ایران لشکرهای خودش را جمع کرد. یواش یواش رفت تا پشت دیوار یونان. برای داخل شدن یونان، یک راه بیشتر نبود که لشکر ایران حُکماً باید از آن راه عبورکند. بلی، پشت این راه هم یک کوچۀ آشتی کنان مسجد آقاسیدعزیزالله، یعنی یک راه باریک دیگر بود. ولی لشکر ایران آن راه را بلد نبود.
همین که لشکر ایران، پشت دیوار رسید. دید این یونانی های بدذاتِ هفتخط با قشون جلوی راه را گرفتهاند. خوب حالا ایران چه خاک به سرش کند؟ برود! چطور برود؟ برگردد! چطور برگردد؟ ماند سَفیل و سرگردان.
خدا رحمت کند شاعر را، خوب گفتهاست: «نه در غربت دلم شاد و نه رویی در وطن دارم» الخ. از آنجا که باید کارها راست بیاید، یک دفعه لشکر ایران دیدند، یواشکی یک نفر از آن جعفرقلیآقاها، پسر بیگلرآقاهای قزاق، یعنی یک نفر غریب نواز، یک نفر نوعپرست، یک نفر مهمان دوست از لشکر یونان جدا شد و همه جا پاورچینپاورچین آمد تا اردوی ایرانیها وگفت: ” سلام علیکم. خیرمقدم، خوش آمدید، صفا آوردید. سفر بیخطر.” ضمناً آهسته با انگشت شهادت، آن کوچۀ آشتی کنان را به (ص۸)👇
🔺ایرانیها نشان داده گفت: “ما یونانیها آنجا لشکر نداریم. اگرشما از آن راه بروید، می توانید مملکت ما را بگیرید.” ایرانیها هم قبول کرده و از آن راه رفته، داخل خاک یونان شدند. حالا مطلب اینجا نیست. راستی تا یادم نرفته اسم آن غریب نواز را هم عرض کنم. هرچند قدری به زبان ما سنگین است اما چه میشود کرد اسمش” افیالتس” بود.
«خدا لعنت کند شیطان را، نمی دانم چرا هر وقت من این اسم را می شنوم، بعضی سفرای ایران یادم می افتد. باری برویم سر مطلب.
در آن وقت که جناب چکیدۀ غیرت، نتیجۀ علم و سیاست، معلم مدرسۀ قزاقخانه، جناب میرزا عبدالرزاق خان مهندس بعد از سه ماه پیادهروی نقشۀ جنگی راه مازندران را برای روسها کشیدند. ما دوستان گفتیم: “چنین آدم باوجود، حیف است که لقب نداشته باشد”
بیست نفر، سه شبانه روز، هِی نشستیم فکر کردیم که چه لقبی برای ایشان بگیریم. چیزی به عقلمان نرسید. حالا از همه بدتر خوش سلیقه هم هستند. می گویند:"لقبی که برای من می گیرید باید بکر باشد". یعنی پیش از من، کس دیگر نگرفته باشد.
از مستوفیها پرسیدیم، گفتند:"دیگر لقب بکر نیست.” کتابهای لغت را بازکردیم، دیدیم در زبان فارسی، عربی، ترکی، فرنگی، از الف تا یاء، یک کلمه نیست که اقلاً ده دفعه لقب نشده باشد. خوب حالا چه کنیم؟ یعنی خدا را خوش میآید این آدم همین طور بیلقب بماند؟
ازآنجا که کارها باید راست بیاید، یک روز من درکمال اوقات تلخی،کتاب تاریخی که جلو دستم بود، برداشتم که خودم را مشغول کنم. همین که کتاب را باز کردم در صفحۀ دست راست سطر اول دیدم نوشته است: “از آن روز به بعد یونانیها به افیالتس،"خائن” گفتند و خونش را هدر کردند.”
ای لعنت به شما یونانیها! مگر افیالتس به شما چه کرده بود که (ص۹)👇
من وکتابم, [۰۵.۰۸.۲۴ ۱۴:۵۷]
🔺ایرانیها نشان داده گفت: “ما یونانیها آنجا لشکر نداریم. اگرشما از آن راه بروید، می توانید مملکت ما را بگیرید.” ایرانیها هم قبول کرده و از آن راه رفته، داخل خاک یونان شدند. حالا مطلب اینجا نیست. راستی تا یادم نرفته اسم آن غریب نواز را هم عرض کنم. هرچند قدری به زبان ما سنگین است اما چه میشود کرد اسمش” افیالتس” بود.
«خدا لعنت کند شیطان را، نمی دانم چرا هر وقت من این اسم را می شنوم، بعضی سفرای ایران یادم می افتد. باری برویم سر مطلب.
در آن وقت که جناب چکیدۀ غیرت، نتیجۀ علم و سیاست، معلم مدرسۀ قزاقخانه، جناب میرزا عبدالرزاق خان مهندس بعد از سه ماه پیادهروی نقشۀ جنگی راه مازندران را برای روسها کشیدند. ما دوستان گفتیم: “چنین آدم باوجود، حیف است که لقب نداشته باشد”
بیست نفر، سه شبانه روز، هِی نشستیم فکر کردیم که چه لقبی برای ایشان بگیریم. چیزی به عقلمان نرسید. حالا از همه بدتر خوش سلیقه هم هستند. می گویند:"لقبی که برای من می گیرید باید بکر باشد". یعنی پیش از من، کس دیگر نگرفته باشد.
از مستوفیها پرسیدیم، گفتند:"دیگر لقب بکر نیست.” کتابهای لغت را بازکردیم، دیدیم در زبان فارسی، عربی، ترکی، فرنگی، از الف تا یاء، یک کلمه نیست که اقلاً ده دفعه لقب نشده باشد. خوب حالا چه کنیم؟ یعنی خدا را خوش میآید این آدم همین طور بیلقب بماند؟
ازآنجا که کارها باید راست بیاید، یک روز من درکمال اوقات تلخی،کتاب تاریخی که جلو دستم بود، برداشتم که خودم را مشغول کنم. همین که کتاب را باز کردم در صفحۀ دست راست سطر اول دیدم نوشته است: “از آن روز به بعد یونانیها به افیالتس،"خائن” گفتند و خونش را هدر کردند.”
ای لعنت به شما یونانیها! مگر افیالتس به شما چه کرده بود که (ص۹)👇
🔺شما او را خائن بگویید؟ مگر مهماننوازی در مذهب شما کفر بود؟ مگر به غریبپرستی، شما اعتقاد نداشتید؟
خلاصه همین که این اسم را دیدم،گفتم: “هیچ بهتر از این نیست که این اسم را برای جناب میرزاعبدالرزاقخان لقب بگیریم. چرا که هم بکر بود هم این دونفر ،شباهت کامل به هم داشتند”
این غریبنواز بود او هم بود. این مهمانپرست بود او هم بود. این میگفت: «اگر می این کار را نمیکردم دیگری میکرد» او هم میگفت.
تنها یک فرق در میانه بود که تُکمه های سرداری افیالتس از چوب جنگل وطن نبود. خوب نباشد. این جزئیات قابل ملاحظه نیست.
مخلص کلام، ما دوستان جمع شدیم. یک مهمانی دادیم. شادیها کردیم. فوراً یک تلگراف هم به کاشان زدیم که پنج شیشه گلاب قَمصَر و دو جعبه جوزِقند زود بفرستید که بدهیم لقب را بگیریم.
درهمین حیص وبیص، جناب حاجی ملک التجار، راه آستارا را به روسها واگذارکردند. نمی دانم کدام نامرد، حکایت این لقب را هم به اوگفت. دو پاش را توی یک کفش کرد که از آسمان افتادهام. این لقب، حق ومال من است.»
حالا چندماه است نمیدانی چه اَلَمسَراتی راه افتاده. از یک طرف میرزاعبدالرزاقخان به قُوّۀ علم هندسه، از یک طرف حاجی ملک التجار به زور فَصاحت و بَلاغت و شعرهای اِمْرَءُالقَیْس و ناصرِخسرو عَلَوی.
کبلایی دخو! نمیدانی در چه اَنْشَر و مَنْشَری گیر کردهایم. اگر بتوانی ما را از این بلیه خلاص کنی مثل این است که یک بنده در راه خدا آزاد کردهای. خدا انشاءالله پسرهایت را ببخشد. خدا یک روزِ عمرت را صدسال کند امروز روز غیرت است. دیگر خود (ص۱۰) میدانی. زیاده عرضی ندارم. خادم باوفای شما- خرمگس.(ص۱۱) 👌
🔹چرندپرنددوم: مکتوب شهری- از شمارۀ دوم روزنامۀ صوراسرافیل، پنجشنبه 24 ربیع الاخر 1325 (ه.ق).
برگزیده از کتاب:
📗مقالات دهخدا (۱)
👤 به کوشش: سیدمحمددبیرسیاقی، صص۷-۱۱.
#چرندپرند
#علی_اکبردهخدا
#مقالات_دهخدا
#سیدمحمددبیرسیاقی
🆔 @booksnz
اینستاگرام
https://www.instagram.com/books.nasrinzebardast
تلگرام
ایتا