🔺«همه ی این طبقاتی که عرض شد، دو قِسم بیشترنیستند: یک دسته رؤسای ملت و یک دسته اولیای دولت. ولی هر دو دسته یک مقصود بیشتر ندارند. می گویند: شما کارکنید. زحمت بکشید. آفتاب و سرما بخورید. لخت و عور بگردید.گرسنه وتشنه زندگی کنید. بدهید ما بخوریم و شما را حفظ و حراست کنیم. ما چه حرفی داریم. فیض شان قبول، خدا بهشان توفیق بدهد. راستی، راستی هم اگر اینها نباشند سنگ روی سنگ بند نمی گیرد. آدم، آدم را می خورد. تمدن و تربیت، بزرگی و کوچکی ازمیان می رود. البته وجود اینها کم یا زیاد برای ما لازم است اما تا کی؟ به گمان من تا وقتی که این دوتا با هم نسازند که ما یکی را از میان بردارند». سپس با اشاره به بی کفایتی همین بزرگان در اداره ی کشور و پیامدهای ناگوار مملکت داری آنان دادِ سخن داده و در مقام اعتراض می نویسد: «من نمی گویم ملت ایران یک روز، اول ملت دنیا بود و امروز به واسطه ی خدمات همین رؤسا ننگ تمدن عصرحاضراست. من نمی گویم که سرحد ایران، یک وقتی از پشت دیوار چین تا ساحل رود دانوب، مُمتَد می شد و امروز به واسطه ی زحمات همین رؤسا اگر در تمام طول و عرض ایران، دوتا موش دعوا کند، سرِ یکی به دیوار خواهد خورد. من نمی گویم…با این همه رئیس و بزرگتر که همه حافظ و نگاهبان ما هستند، پریروز هجده شهر ما درقفقاز، باج سبیل روس ها شد و پس فردا هم بقیه مثل گوشت قربانی، سه قسمت می شود. من نمی گویم که (ص۱۵۰)👇
🔺 سال های سال است فرنگستان، رنگ وبا و طاعون ندیده و ما چرا هریک سال درمیان باید یک کُرور از دست های کارگر مملکت؛ یعنی جوانمردها و جوانه زن های خودمان را به دست خودمان به گورکنیم؟ من نمی گویم دراین چند قرن آخری، هردولتی برای خودش دست و پایی کرد. توسعه ای به خاک خودش داد. مستعمراتی ترتیب داد و ما با این همه رئیس،…بزرگتر و آقا به حفظ مملکت خودمان هم موفق نشدیم. بله، اینها را نمی گویم؛ برای این که می دانم برگشت همه ی اینها به قضا و قدراست. اینها همه سرنوشت ماها بوده. اینها همه تقدیر ما ایرانی هاست. اما ای انصاف دارها! والله نزدیک است…چشم هایم را بگذارم روی هم، دهنم را باز کنم و بگویم: اگرکارهای ما را باید همه اش را تقدیر،درست کند، امورات ما را باید باطن شریعت اصلاح کند، اعمال ما را دست غیبی به نظام بیندازد پس شما میلیون ها رئیس، آقا، بزرگتر از جان ما بیچاره ها چه می خواهید؟ پس شما کُرورها سردار و سپهسالار و خان چرا ما را دَم کوره ی خورشید،کباب می کنید؟ پس شما چرا مثل زالو به تن ما چسبیده و خون ما را به این سِمِجی می مکید؟» (ص۱۵۱)👌
📙مردی برای تمام فصلهای ما 👤نسرین زبردست 📲تهیه کتاب: 09012357069
🔺کبلایی دخو! تو قدیمها گاهی به درد مردم می خوردی. مشکلی به دوستانت رو میدادی، حل میکردی. این آخرها که سروصدایی از تو نبود میگفتم بلکه تو هم تریاکی شدهای، در گوشۀ اتاق، پای منقل لم دادهای. اما نگو که تو ناقُلایِ حقّه همان طورکه توی صوراسرافیل نوشته بودی، یواشکی، بیخبر، نمیدانم برای تحصیل علم کیمیا و لیمیا و سیمیا، گذاشتی در رفتی به هند. حُکْماً گنجنامه هم پیدا کردهای. در هرحال اگر سوءظنی درحق تو بردهام باید خیلی خیلی ببخشی. عذر میخواهم باز، الحمدلله به سلامت آمدی. جای شکرش باقیست. چرا که خوب سرِ وقتش رسیدی. برای اینکه کارها خیلی شُلوق پُلوق است. خدا رفتگان همه را بیامرزد! خاک براش خبر نبرد. در قاقازان، ما یک «مُلا اینَک عَلی» داشتیم. روضهخوان خیلی شوخی بود. حالا نداشته باشد، با من هم خیلی میانه داشت. وقتی که میخواست روضه بخواند اول یک مقدمۀ دور و درازی میچید. هرچند بیادبیست، میگفت: مطلب اینطور خرفهمتر میشود. در مَثَل مناقشه نیست. به نظرم میآید برای شما هم محض اینکه درست به مطلب پی ببرید، یک مقدمه بچینم بد نیست. درقدیم الایام دردنیا یک دولت ایران بود.درهمسایگی ایران هم دولت یونان بود. دولت ایران درآن وقت، دماغش پرباد بود. از خودش خیلی راضی بود. یعنی بیادبی میشود، لولهنگَش خیلی آب میگرفت. (ص۷)👇
🔺کبّادۀ مَلِکُ المُلوکی دنیا را می کشید. بلی! آن وقت در ایران، معشوقالسلطنه، محبوبالدوله، عَزیزالایاله، خوشگل خلوت، قشنگ حضور، مَلوس المُلک، نبود. در قصرها هم سُرسره نساخته بودند. مُلّاهای آن وقت هم چُماقالشریعه، حاجبُالشَّریعه، پارکُالشریعه نداشتند. خلاصه آن وقت، کالسکهالاسلام، میز و صندلیالمذهب، اسب روسیالدّین وجود نداشت. خوش آن روزها! واقعاً که درست عهد پادشاه وِزوِزک بود. مخلص کلام، یک روز دولت ایران لشکرهای خودش را جمع کرد. یواش یواش رفت تا پشت دیوار یونان. برای داخل شدن یونان، یک راه بیشتر نبود که لشکر ایران حُکماً باید از آن راه عبورکند. بلی، پشت این راه هم یک کوچۀ آشتی کنان مسجد آقاسیدعزیزالله، یعنی یک راه باریک دیگر بود. ولی لشکر ایران آن راه را بلد نبود. همین که لشکر ایران، پشت دیوار رسید. دید این یونانی های بدذاتِ هفتخط با قشون جلوی راه را گرفتهاند. خوب حالا ایران چه خاک به سرش کند؟ برود! چطور برود؟ برگردد! چطور برگردد؟ ماند سَفیل و سرگردان. خدا رحمت کند شاعر را، خوب گفتهاست: «نه در غربت دلم شاد و نه رویی در وطن دارم» الخ. از آنجا که باید کارها راست بیاید، یک دفعه لشکر ایران دیدند، یواشکی یک نفر از آن جعفرقلیآقاها، پسر بیگلرآقاهای قزاق، یعنی یک نفر غریب نواز، یک نفر نوعپرست، یک نفر مهمان دوست از لشکر یونان جدا شد و همه جا پاورچینپاورچین آمد تا اردوی ایرانیها وگفت: ” سلام علیکم. خیرمقدم، خوش آمدید، صفا آوردید. سفر بیخطر.” ضمناً آهسته با انگشت شهادت، آن کوچۀ آشتی کنان را به (ص۸)👇
🔺ایرانیها نشان داده گفت: “ما یونانیها آنجا لشکر نداریم. اگرشما از آن راه بروید، می توانید مملکت ما را بگیرید.” ایرانیها هم قبول کرده و از آن راه رفته، داخل خاک یونان شدند. حالا مطلب اینجا نیست. راستی تا یادم نرفته اسم آن غریب نواز را هم عرض کنم. هرچند قدری به زبان ما سنگین است اما چه میشود کرد اسمش” افیالتس” بود. «خدا لعنت کند شیطان را، نمی دانم چرا هر وقت من این اسم را می شنوم، بعضی سفرای ایران یادم می افتد. باری برویم سر مطلب. در آن وقت که جناب چکیدۀ غیرت، نتیجۀ علم و سیاست، معلم مدرسۀ قزاقخانه، جناب میرزا عبدالرزاق خان مهندس بعد از سه ماه پیادهروی نقشۀ جنگی راه مازندران را برای روسها کشیدند. ما دوستان گفتیم: “چنین آدم باوجود، حیف است که لقب نداشته باشد” بیست نفر، سه شبانه روز، هِی نشستیم فکر کردیم که چه لقبی برای ایشان بگیریم. چیزی به عقلمان نرسید. حالا از همه بدتر خوش سلیقه هم هستند. می گویند:"لقبی که برای من می گیرید باید بکر باشد". یعنی پیش از من، کس دیگر نگرفته باشد. از مستوفیها پرسیدیم، گفتند:"دیگر لقب بکر نیست.” کتابهای لغت را بازکردیم، دیدیم در زبان فارسی، عربی، ترکی، فرنگی، از الف تا یاء، یک کلمه نیست که اقلاً ده دفعه لقب نشده باشد. خوب حالا چه کنیم؟ یعنی خدا را خوش میآید این آدم همین طور بیلقب بماند؟ ازآنجا که کارها باید راست بیاید، یک روز من درکمال اوقات تلخی،کتاب تاریخی که جلو دستم بود، برداشتم که خودم را مشغول کنم. همین که کتاب را باز کردم در صفحۀ دست راست سطر اول دیدم نوشته است: “از آن روز به بعد یونانیها به افیالتس،"خائن” گفتند و خونش را هدر کردند.” ای لعنت به شما یونانیها! مگر افیالتس به شما چه کرده بود که (ص۹)👇
من وکتابم, [۰۵.۰۸.۲۴ ۱۴:۵۷]
🔺ایرانیها نشان داده گفت: “ما یونانیها آنجا لشکر نداریم. اگرشما از آن راه بروید، می توانید مملکت ما را بگیرید.” ایرانیها هم قبول کرده و از آن راه رفته، داخل خاک یونان شدند. حالا مطلب اینجا نیست. راستی تا یادم نرفته اسم آن غریب نواز را هم عرض کنم. هرچند قدری به زبان ما سنگین است اما چه میشود کرد اسمش” افیالتس” بود. «خدا لعنت کند شیطان را، نمی دانم چرا هر وقت من این اسم را می شنوم، بعضی سفرای ایران یادم می افتد. باری برویم سر مطلب. در آن وقت که جناب چکیدۀ غیرت، نتیجۀ علم و سیاست، معلم مدرسۀ قزاقخانه، جناب میرزا عبدالرزاق خان مهندس بعد از سه ماه پیادهروی نقشۀ جنگی راه مازندران را برای روسها کشیدند. ما دوستان گفتیم: “چنین آدم باوجود، حیف است که لقب نداشته باشد” بیست نفر، سه شبانه روز، هِی نشستیم فکر کردیم که چه لقبی برای ایشان بگیریم. چیزی به عقلمان نرسید. حالا از همه بدتر خوش سلیقه هم هستند. می گویند:"لقبی که برای من می گیرید باید بکر باشد". یعنی پیش از من، کس دیگر نگرفته باشد. از مستوفیها پرسیدیم، گفتند:"دیگر لقب بکر نیست.” کتابهای لغت را بازکردیم، دیدیم در زبان فارسی، عربی، ترکی، فرنگی، از الف تا یاء، یک کلمه نیست که اقلاً ده دفعه لقب نشده باشد. خوب حالا چه کنیم؟ یعنی خدا را خوش میآید این آدم همین طور بیلقب بماند؟ ازآنجا که کارها باید راست بیاید، یک روز من درکمال اوقات تلخی،کتاب تاریخی که جلو دستم بود، برداشتم که خودم را مشغول کنم. همین که کتاب را باز کردم در صفحۀ دست راست سطر اول دیدم نوشته است: “از آن روز به بعد یونانیها به افیالتس،"خائن” گفتند و خونش را هدر کردند.” ای لعنت به شما یونانیها! مگر افیالتس به شما چه کرده بود که (ص۹)👇
🔺شما او را خائن بگویید؟ مگر مهماننوازی در مذهب شما کفر بود؟ مگر به غریبپرستی، شما اعتقاد نداشتید؟ خلاصه همین که این اسم را دیدم،گفتم: “هیچ بهتر از این نیست که این اسم را برای جناب میرزاعبدالرزاقخان لقب بگیریم. چرا که هم بکر بود هم این دونفر ،شباهت کامل به هم داشتند” این غریبنواز بود او هم بود. این مهمانپرست بود او هم بود. این میگفت: «اگر می این کار را نمیکردم دیگری میکرد» او هم میگفت. تنها یک فرق در میانه بود که تُکمه های سرداری افیالتس از چوب جنگل وطن نبود. خوب نباشد. این جزئیات قابل ملاحظه نیست. مخلص کلام، ما دوستان جمع شدیم. یک مهمانی دادیم. شادیها کردیم. فوراً یک تلگراف هم به کاشان زدیم که پنج شیشه گلاب قَمصَر و دو جعبه جوزِقند زود بفرستید که بدهیم لقب را بگیریم. درهمین حیص وبیص، جناب حاجی ملک التجار، راه آستارا را به روسها واگذارکردند. نمی دانم کدام نامرد، حکایت این لقب را هم به اوگفت. دو پاش را توی یک کفش کرد که از آسمان افتادهام. این لقب، حق ومال من است.» حالا چندماه است نمیدانی چه اَلَمسَراتی راه افتاده. از یک طرف میرزاعبدالرزاقخان به قُوّۀ علم هندسه، از یک طرف حاجی ملک التجار به زور فَصاحت و بَلاغت و شعرهای اِمْرَءُالقَیْس و ناصرِخسرو عَلَوی. کبلایی دخو! نمیدانی در چه اَنْشَر و مَنْشَری گیر کردهایم. اگر بتوانی ما را از این بلیه خلاص کنی مثل این است که یک بنده در راه خدا آزاد کردهای. خدا انشاءالله پسرهایت را ببخشد. خدا یک روزِ عمرت را صدسال کند امروز روز غیرت است. دیگر خود (ص۱۰) میدانی. زیاده عرضی ندارم. خادم باوفای شما- خرمگس.(ص۱۱) 👌
🔹چرندپرنددوم: مکتوب شهری- از شمارۀ دوم روزنامۀ صوراسرافیل، پنجشنبه 24 ربیع الاخر 1325 (ه.ق).
برگزیده از کتاب: 📗مقالات دهخدا (۱) 👤 به کوشش: سیدمحمددبیرسیاقی، صص۷-۱۱.
📕مردی برای تمام فصلهای ما 👤نسرین زبردست 🔺 «اولاً من ابداً با عقاید شما یک قدم هم همراه نیستم. ثانیاً امروز سوء ادب به وکلای مجلس، خَرقِ اِجماع امت است. برای این که هرچند موافق شریعت ما و مطابق قوانین هیچ جای دنیا هم نباشد اما امروز بقال های ایران هم می دانندکه وکیل، مقدس است؛ یعنی وقتی آدمیزاد وکیل شد، مثل دوازده امام وچهارده معصوم، پاک و بی گناه است. ثالثاً چطورمی شود آدمیزاد، مسلمان باشد، سید باشد، آخوند باشد، صاحب ریش و کوپال باشد. از همه بدتر به قرآن هم قسم خورده باشد. آن وقت مثلاً…محض حسادت یا حرص یا -نعوذ بالله- محض قولی که به وکیل باشی درانجمن شصت نفری داده باشد، پاش را توی یک کفش بکند که این دونفر، علَمدار آزادی و پنج، شش نفر وکیل بی غرض را از مجلس بتازاند». (4) مبحث انتقاد از نمایندگان مجلس به همین جا ختم نشد. دهخدا در چرند و پرند بعدی و در قالب نامه ی سمنانی ها و جواب دخو عملکرد منفعلانه ی برخی وکلای مجلس را زیر سؤال برد. سمنانی ها در نامه شان نوشته بودند: «راستی جناب دخو! مشروطه گفتم، یادم آمد الان درست یک سال آزگار است که ما عمیدالحکما را به وکالت تعیین کرده ایم. دراین مدت هی روزنامه ی مجلس آمد. هی ما بازکردیم، ببینیم وکیل ما چه نطق کرده، دیدیم هیچی. باز هم آمد. باز هم تجسس کردیم، دیدیم هیچی. نه یک دفعه، نه ده دفعه، نه صد دفعه. آخر، چند نفرکه طرفدار عمیدالحکما بودند و از اول هم آنها مردم را وادارکردند که ایشان را ما ها وکیل کنیم (ص۴۳)👇
🔺سر یک چلوکباب شرط بستندکه این هفته نطق خواهد کرد. ازقضا آن هفته هم نطق نکرد. هفته ی دیگر شرط بستند، باز هم نطق نکرد. هفته ی دیگر، باز هم همین طور. آن یک هفته، باز هم همین طور. چه دردسر بدهم. الان شش ماه تمام است که هی اینها شرط می بندند، هی می بازند. بیچاره ها چه کنند… می ترسم آخر هرچه دارند، سر این کار بگذارند… . حالا آکبلایی! شما را به خدا اگر درتهران با ایشان آشنایی دارید، بهشان بگویید: محض رضای خدا، برای خاطر این بیچاره ها هم باشد، می شود دوکلمه مهمل هم که شده مثل بعضی ها به قالب زد». (5) پاسخ دخو: «عزیز من!…از چانه زدن مُفت چه برمی آید…به قول شاعر علیه الرحمه: زبان سرخ، سر سبز می دهد بر باد. مگر حاجی علی شال فروش، آقا شیخ حسینعلی، مشهدعباسقُلی نانوا و ارباب جمشید، اینها وکیل نیستند؟ مگر اینها تا حالا یک کلمه حرف زده اند؟ هر وقت اینها که گفتم حرف زدند، من هم شرط می کنم جناب عمید الحکما هم به زبان بیایند. یکی هم آیا ببینم از حرف زدن دیگران چه فایده ای برده ایدکه این یکی مانده؟ فرضاً او هم حرف زد، یک دفعه -خدای نخواسته- طرفدار قوام درآمد. یک دفعه هواخواه جهانشاه خان شد. یک دفعه ولایت رشت را ایالت کرد. خدا خودش کارها را اصلاح کند…خدا خودش از خزانه ی غیبش یک کمکی بکند. اگز نه از سعی وکوشش بنده چه می شود؟ از حرف زدن ما بنده های ضعیف چه برمی آید؟» (صص۴۴-۴۵)👌
📕مردی برای تمام فصلهای ما 👤نسرین زبردست 📲تهیه کتاب: 09012357069
«پارمریزاد! ناز جونت پهلوون! اما جون سبیلای مردونت، حالا که خودمونیم ضعیفچزونی کردی. نه مُلّاباشی، نه رحیمشیشهبُر، نه آن دوتا سیّد، اینها هیچکودومشون نه ادعای لوطیگریشون میشد، نه ادعای پهلوونیشون. بیخود اینا رو چزوندی. اِ، حالا نگاه کن! جون جوونیت، اینم از بیغیرتی بچهمحلههاش بود که تو را توی ولایتشون گذاشتن بمونی. اگر بچههای «انجمن ابوالفضل» همون فرداش جُل و پوستِتُ به دوشت داده بودند چه میکردی؟ خوب رفیق! توی انجمنهای تهرون، اینقَده قسمهای پازَخم خوردی که چه میدونم: من قَدّارهبند مجلسم، هواخواه مشروطهام. چطور شد؟ پات به آنجا نرسیده، مثل نایبای قاطِرخونه، پای روزنومهچی، آخوند، اولادای پیغمبر چوب بستی؟ نگو بچههای تهرون نفهمیدن که چطور حُقّه را سوار کردی. ماها همون روز که شنیدیم، زاغسیاتُ چوب زدیم. معلوم شد که همون سیّده که تو را بُرد پیش مشیرالسلطنه، حاکم رشت کرد، روبَندت کرده و با همون سیّده دست به یکی بودین. مخلصِ کلوم! پهلوون! رودرواسی اَزت ندارم. تو روت میگم: اگر آدم از چندسال تو گود کار کردن، میتونست حاکم بِشِه، حالا «حاجیمعصوم» و «مهدی گاوکُش»هرکدوم واسۀ خودشون یک اَتابَیک بودن (ص81). بچههای چالهمیدون، همهشون سَلوم دعای بلند بِهِت میرسونن. باقیش غمِ خودت کم- (امضا، محفوظ). 🔹 کاغذ ما تمام شد. اما اینجا میخواهم بیرودَروایسی و مرد و مردانه، دوکلمه با جناب وزیرعلوم و وزیر عدلیّه، صاف و پوستکَنده حرف بزنم. یعنی مثلاً بگویم: آی شما که امروز یک طلبۀ بدبخت نان و دوغخور؛ یعنی نویسندۀ روحالقدس را زیر محاکمه کشیدهاید! آی شما که میخواهید قُوَّت قانون ننوشته را به یک بیچارۀ از همه جا آواره نشان بدهید! شما که میخواهید تجارب جراحی خودتان را، در سر کچل ما روزنامهنویسها حاصل کنید! قانون مطبوعات که هنوز از مجلس نگذشته و در حکم قانونیّت داخل نشده، و در قوانین شرعی ما هم که، سابقاً قانون مفصّلی برای مطبوعات ننوشتهاند که ما محکوم به آن باشیم، و مجازات بیقانون هم که گویا درهیچ کوره دِهِ مملکت مشروطه صحیح نباشد؟ اما در قانون اسلام، هیچ وقت گَوسَر زدن به نَفس محترم، خاصه به علما و سادات وارد نشدهاست. یکی از این بیچارهها اَفصَحُالمتکلمین، از علمای رشت و مدیر روزنامۀ خَیرالکلام میباشد که با نصف بدن فالج و عدم قدرت بر حرکت، در زیر چوب، خون استفراغ کرده و امروز از حیات مأیوس است. آیا برای شما بهتر نبود که (…) را به حکم قانون اسلام به دیوانخانه جلب کنید و به مردم بنمایانید که هرکس از حد خودش تجاوز کرد، ولو پهلوان هم باشد، در دوورۀ مشروطیت به مجازات میرسد؟ و آیا بهتر نبود که پس از گذشتن قانون مطبوعات، مراعات آن را از مدیر روحالقدس بخواهید؟ و قانونی را که هزاروسیصدسال است معمول است دربارۀ (…) امروز مجری دارید؟ (ص81)
🔺چرندپرند هفدهم/ مکتوب محرمانه 🔺از شمارۀ هفدهم روزنامۀ صوراسرافیل، پنجشنبه14شوال1325ه.ق،صص7و8 📚برگزیده از کتاب: مقالات دهخدا(1)، به کوشش: سیدمحمد دبیرسیاقی، صص80-81.
🔺"…حالا مقصودم اینجا نبود. مقصودم اینجا بود که اگر هیچ کس نداند تو یک نفر می دانی که من از قدیم از همه مشروطه تر بودم. من از روز اول به سفارت رفتم. به شاه عبدالعظیم رفتم. پای پیاده همراه آقایان به قم رفتم. برای این که من از روز اول فهمیده بودم…مشروطه یعنی عدالت. مشروطه یعنی رفع ظلم. مشروطه یعنی آسایش رعیت. مشروطه یعنی آبادی مملکت. من اینها را فهمیده بودم…اما از همان روزی که دستخط از شاه مرحوم گرفتند و دیدم که مردم می گویند…حالا دیگر باید وکیل تعیین کرد، یکدفعه انگار می کنی یک کاسه آب داغ ریختند به سر من…یکدفعه چشمم سیاهی رفت. یکدفعه سرم چرخ زد. گفتم: «بابا نکنید. جانم نکنید. به دست خودتان برای خودتان مدعی نتراشید». گفتند: «نه. از جاپُن گرفته تا پِه تِل پُرت، همه ی مملکت ها وکیل دارند». گفتم: «بابا والله من مرده، شماها زنده؛ از وکیل خیر نخواهید دید. مگر همان مشروطه ی خالی چطور است؟» گفتند: «برو پی کارت. سواد نداری، حرف نزن. مشروطه هم بی وکیل می شَد؟» دیدم راست می گویند؟ گفتم: «…پس حالا که تعیین می کنید، محض رضای خدا چشمان تان را وا کنید که به چاه نیفتید. وکیل خوب انتخاب کنید».(ص۱۴۱)👇 🔺…چشم هاشان را هم وا کردند. درست هم دقت کردند اما درچه؟ در عَظم بَطن،کلفتی گردن، بزرگی عمامه، بلندی ریش و زیادی اسب وکالسکه. بیچاره ها خیال می کردند که گویا این وکلا را می خواهند بی مُهر و وعده به پلوخوری بفرستندکه با این صفات، قاپُوچی از هیکل آنان حیا کند و مهر و رُقعه ی دعوت مطالبه نکند. باری، حالا بعد از دوسال، تازه سرِحرف من افتاده اند. حالا تازه می فهمند…هفتاد و چهاررأی مجلس علنی، یک گرگ چهل ساله را از برلن دوباره کشیده و به جان ملت می اندازد. حالا تازه می قهمند…شصت رأی چندین مجلس انجمن مخفی، پدر و پشتیبان ملت را از پارلمنت، متغیر می نماید. حالا تازه می فهمند… روی صندلی های مجلس را پهنای شکم مفاخرالدوله، رحیم خان چَلپیانلو و… پر می کند و چهارتا وکیل حسابی هم که داریم بیچاره ها از ناچاری، چارچنگول روی قالی رُماتیسم می گیرند. حالا تازه می فهمند… وکیل باشی ها هم مثل دخو خلوت رفته در عدم تشکیل قشون ملی، قول صریح می دهند. حالا تازه می فهمند شأن مُقَنّین از آن بالاتراست که به قانون عمل کند و از این جهت تقاضا نامه ی داخلی مجلس ازدرجه ی اعتبار ساقط خواهد بود". (ص۱۴۲)👌
📙 مردی برای تمام فصلهای ما ✍️ نسرین زبردست 📲 تهیه کتاب 09012357069